سلام
چند ساعتی میشه که نشستم پای لب تاب تا بنویسم
اما نمیدونم چرا حرفام جاری نمیشه..
شاید خودم بهشون اجازه نمیدم بیان بشن یا شایدم دیگران این اجازه رو از من گرفتن تا حرفام رو در خودم خفه کنم...
مدتیه که حرفام داخل وبلاگ، دم از رفاقت و معرفت میزنن.. دم از رفیق و نا رفیق..
شاید بپرسید خب چرا(؟) چون نمیشه اسم هر کسی رو رفیق گذاشت .. نگید چرا از کلمه دوست بجای رفیق استفاده نمی کنم
دوس دارم بگم رفیق، چون بوی رفاقت و معرفت میده
چون خواستم رفیق من، سنگ صبورِ من و غم های من باشه، اما ..
اصلا شاید بخاطر همینه که همه ی دوستای من رفیق نیستن..
می خوام حرف بزنم اما والا راستش دیگه می ترسم..
حرفام نه سیاسیه و نه هیچ چیز دیگه ای... حرفام فقط دلنوشته های خودمه
دل نوشته هایی که امروز متوجه شدم برای گفتنشون باید از برخی اجازه بگیرم
نه، نمیگن که ننویس، چون هیچ شخصی نمی تونه این حق رو از من بگیره
اما می دونی چی میگن، بهم میگن واقعیت ها رو بیان نکن.. میگن اسم شخص و مکانی رو بکار نبر
تا حالا شاید بیش از سی باری بشه که نوشته هامو دارم می خونم اما هنوزم متوجه نشدم کجای حرفام دروغ و یا به ضرر محل تحصیلم و شهرم بوده !!!
بهم میگن حرفات، گاردی هست، میگن زود رنجم، میگن زود قضاوت نکن، و خیلی میگن های دیگه...
من اون قدری خوب تربیت شدم و به خودم و شخصیتم باور دارم که احترام حالیم میشه و می دونم با هر شخصی چطور باید حرف بزنم و برخورد کنم.. پس حرفای من گاردی نیس
اگه گاهی لحنم تند میشه، دلیل داره، چون شما ها فقط به فکر خودتون و نهادتون هستین.. از درد و مشکل بقیه بی خبرین، من گارد نمی گیرم فقط نمی تونم حرف زور رو تحمل کنم... اما بازم چشم گفتم و طبق میل اونا رفتم جلو.
چاقو میزنن و خودشون هم میان عیادتم و کامپوت میارن... میگی چطور، حالا میگم
پشت سرم حرف میزنن و جلوی روم تبریک تولد میگن
تازه اگه هم ناراحت بشی میگن مگه چی شده، اگه سوء تفاهمی پیش امده بیا حرف بزنیم
خب بنده خدا، دِ اگه قراره فیس تو فیس با هم حرف بزنیم ، پَ چرا دیگه پشت سرم حرف می زنی تا کار به اینجا بکشه ؟؟
داداشم امروز، وقتی حال منو از پشت تلفن شنید و از تپش قلب و لرزش دستام بعد از این بی معرفتی ها با خبر شد، بهم گفت آروم باش، خودتو سر هر چیزی این قدر ناراحت نکن...
اینارو داداشی میگفت که خودش از همه حال و احوال و اوضاعم خبر داره
اما اونم چاره ای جز دلداری دادن بهم نمی بینه..
من راحت می تونم یه دکمه بزنم و همه وبلاگمو فنا کنم و این همه زحمت و اعتباری که برای خودم در بخش دبیری وبلاگ و غیره ایجاد کردم رو دود کنم و بره هوا، اما بهم میگن نباید میدون خالی کنی چون اشتباهی ازت سر نزده.. اما فعلا صبر می کنم تا چند روز اینده..
و اما بهم میگن از پول بیت المال خرج تبلیغ برای یه چیز شخصی کردی..
اره قبول دارم نباید این کارو می کردم، اما از طرفی هم فکر نمی کنم این قدر هم مسئله بزرگی باشه که بخاطرش این همه بحث پیش بکشن..
چون کار من دلیل داشت، چون میخواستم نظرات بچه ها رو نسبت به اون کار بدونم و اینکه می خواستم کاری کنم تا این همه خرج میلیونی که شده بی تاثیر نباشه و با مطالبی که راجع به اون اردو و یاد شهدا بود، و قرار بود از فردا در این وبلاگ بنویسم رو در ذهنشون ابدی کنم.. که البته دیگه فکر نکنم انجام بشه..
شاید میگید خب داخل یه وبلاگ مخصوص این کار می نوشتین، بازم جواب میدم من وقت نوشتن چند وبلاگ رو ندارم..
میدونین چیه، مشکل شما رفیقا اینجاس که داخل وبلاگ من شاید چیزایی پیدا بشه خوشایند چندانی براتون نداشته باشه.. اما خدا شاهده هیچ وقت هیچ نوشته ای علیه شخصی ننوشتم و نخواهم نوشت..
خرج چند میلیونی می کنیم و بعدش تموم شد و رفت و همه یادشون میره و اصلا خبری از یاداوری اون روزها نمیشه حتی دریغ از یه پیام.
حرف از بیت المال شد، ما این همه بی منت از جیب خودمون خرج کردیم و از برق و تلفن و سیستم و چشمای خودمون مایه گذاشتیم و حتی پول این همه شارژ رو نگرفتیم، چون همهش رو بخاطر شهدا و رضای خدا انجام داده بودیم نه برای به به و چه چه گفتن بقیه.
من اگه چشمم به بیت المال و صرف اون برای کارای شخصی خودم بود، کیف و قرانی که روز اول ورودم، پولش رو ازمون گرفتن تا الان داخل انبار اون نهاد خاک نمی خورد و می رفتم تحویل می گرفتم...
حرف زیاد دارم برای گفتن، اما همین ها کافیه، چون مطمئنم بازم توبیخ میشم
اما بازم تحمل می کنم.. همیشه گفتم بازم میگم : محکم ایستاده ام و نمیذارم جلوی عقاید و حرفامو از اب و خاک شهر خودم گِل بگیرن..... میثاقی نو
والسلام
93/1/6